مـردِ خـانه
خانه سوت و کور است. باد و باران پردة حریر را میرقصاند. پنجرة خیس را میبندم و روی مبل مینشینم. همان مبل مخمل قدیمی که بوتههای اسلیمی طلایی، میان تار و پود سبزش روییدهاند و نقش پروانه دارد. هر بار که روی این مبل مینشینم، به یادت میافتم. به یاد روزهایی که تنها تو بودی و من...
میدانستی که جایِ مبل مخملیِ سبز، باید بهترین نقطة اتاق باشد؛ درست روبهروی تلویزیون. حالا روی همان مبل نشستهام و صفحة روشنِ تلویزیون در چشمهایم منعکس میشود. نمیدانم چرا پس از سالها فیلم تشییع پیکرت را نگاه میکنم. شاید دلتنگت شدهام
و شاید هم...
به تصویر تلویزیون چشم میدوزم؛ عمیق و دقیقتر از همیشه... مثل آن روزها که روی همین مبل، کنارم مینشستی و فیلم عروسیمان را تماشا میکردیم. دوتایی چشم میدوختیم به خودمان که میان تصاویرِ پیاپی میخندیدیم. صدایت در گوشم میپیچد: «راستی سوسن، واقعاً چی شد بله رو گفتی؟»
در جوابت خندیدم و خیره ماندم به چشمهایت. محجوبانه نگاهم کردی، جواب دادم: «فقط به خاطر ایمانت بود...»
به تصویر تلویزیون نگاه میکنم؛ همان عکس با قاب طلایی! همان عکسی که قبل از رفتن، با لباس خاکی گرفته بودی و وقتی خانه آوردی، تعجب کردم! قاب را جلوی سینهات گرفتی.
ـ سوسن! نگاه کن، این عکس قشنگه!؟
دلم ریخت! قلبم به تپش افتاد! با دلخوری گفتم: «رضااا! این چه عکسیه گرفتی؟! مثل عکس شهداس.»
خندیدی و عکس را پایین آوردی.
- خب! برای هر کسی توی جبههس ممکنه پیش بیاد.
به چشمهایت در تصویر تلویزیون خیره میمانم. نگاه تو در چشمهایم منعکس میشود. برف، آرام و آهسته روی شانههای جمعیت مینشیند. قاب عکسات میان میخکهای سرخ و سفید، روی دستها در باد و بوران به این سو و آن سو موج میخورد. جمعیت نزدیک میشوند، نزدیکتر... پدرم جلوتر از همه میآید، برادرهایم و پدر تو.
قلبم چنگ میشود. با رفتنت پدر غصهدار شد و تمام موهایش یکباره سفید. «لا اله الا الله» و «الله اکبر» تشییعکنندگان در چهاردیواری اتاق میپیچد. تو، آرام و سبک، میان تابوت پیچیده در پرچم سه رنگ، روی دستها پیش میروی.
با صدای «رضا! رضا!» دوباره به تصویر تلویزیون نگاه میکنم. هنوز جوان بودم؛ سرزنده و شاداب. بچهای در شکم داشتم. اگر بودی، دومین فرزندمان را با مهربانی در آغوش میگرفتی و عاشقانه تربیتش میکردی؛ همانطور که به محمد خردسالمان آموختی بگوید: «الهی و ربی من لی غیرک» اما... میلاد هیچوقت لبخندت را ندید! محمد بیشتر روزها دلتنگت بود، خیلی زیاد... دلتنگ روزهایی که بر شانه میگذاشتیاش و دور تا دور خانه میچرخیدی...
بیاختیار بلند میشوم و به طرف قفسة کتابها میروم. هنوز دست نخورده باقی ماندهاند. تکتکشان را برانداز میکنم. اگر کمترین پولی ته جیب داشتی، کتاب میخریدی. صدایت در سرم میپیچد: «من کتابای استاد مطهری و دکتر شریعتی رو خیلی دوست دارم...»
- دیگه چی...
- کتابای اخلاقی اسلامی و روانشناسی رو هم...
توجهم به کتابی جلب میشود؛ نقاشی! محمد یکساله بود که خواستی بیرون بروی. گفتم: «سر راه یه چیزی برای بچه بگیر.» وقتی آمدی، برایش کتاب نقاشی خریده بودی!
خندیدم.
ـ گفتم یه چیزی بگیر، مثلاً اسباببازی تا بچه بازی کنه.
محمد را روی پا نشاندی و در حالی که کتاب را جلوی صورتش ورق میزدی، گفتی: «بذار با کتاب آشنا بشه خانوم.»
انگشتهایم را روی کتابها میکشم. زیر لب میگویم: «یادته هر وقت با هم جایی میرفتیم و من رانندگی میکردم، روی پات کتاب بود؟ اصلا توجهی به اطراف نداشتی؟ موقع مجلس عروسی خواهرت هم با تموم مخالفتام براش نهجالبلاغه خریدی. گفتم: «تو تنها پسر خونوادهای و بهتره یه هدیة گرونقیمت برای ازدواج خواهرت بگیری.» گفتی: «این بهترین هدیهس...»»
توی جبهه هم هدیه دادن را فراموش نمیکردی. اگر مشهد، کردستان یا حتی فاو بودی، زنگ میزدی و میگفتی: «ولادت حضرت فاطمه رو به خانومم تبریک میگم.» و صدای خندههایمان بلند میشد... یکبار از فاو رفته بودی خرمشهر تا به من تلفن کنی. آن روز خانة مادرت مهمان بودم. وقتی خواهرهایت فهمیدند زنگ زدی، پرسیدند: «چه خبره شده؟ تولدت که تابستونه.» صورتم از خجالت گل انداخت. جواب دادم: «رضا از فاو برگشته عقب تا تلفن کنه و روز زن رو تبریک بگه...»
از شیمیایی شدنت اطلاعی نداشتم، در اینباره حرفی نمیزد. فقط میدیدم شبها موقع خواب، بچه را از خودت دور میکنی و دائم سرفه! وقتی پسرمان را دکتر بردم و قضیه را در میان گذاشتم، احتمال شیمیایی شدنت را داد. بعد هم از خودت پرسیدم: «رضا! شیمیایی شدی؟»
با لبخند جواب دادی: «تو جبهه یه رزمنده بود که ماسک نداشت، برای همین ماسکم رو بهش دادم و خودم لباسم رو خیس کردم و دور دهانم پیچیدم؛ ولی اثری نداشت.»
آنوقت تازه فهمیدم در حملة فاو، وقتی پل خیبر را میساختید، با چند نفر دیگر از مهندسین شیمیایی شدید!
از کنار قفسه کتابها به طرف صندوقچه قدیمی میروم. در صندوقچه را باز میکنم. لباسهایت را یکی یکی برمیدارم و زیر لب میگویم: «باور نداشتم میری، ولی خودت میگفتی دلم یه جایِ دیگهس.»
آخرینباری که میخواستی اعزام شوی، به خانه مادرت رفتیم. بعد از ناهار فوری لباس پوشیدی تا بروی بیرون! مادرت پرسید: «کجا؟»
کفش به پا کردی و جواب دادی: «فردا میخوام برگردم جبهه، باید برای خانومم مقداری خرید کنم.»
ـ شما تازه اومدی، یه کم استراحت کن.
در جواب مادرت گفتی: «استراحت برایِ اون دنیاست، تو این دنیا هیچکی استراحت نداره.»
دو ساعت بعد، دست پُر برگشتی و با هم رفتیم خانه. ماهی، گوشت و تمام وسایل بچهای را که توی راه داشتم خریده بودی! بین وسایل شیشه، پستانک، سرشیشه، تشک و حتی یک کارتن صابون بود! خودت صابونها را رنده میکردی برای ماشین کهنهشویی!
مادرت آمد خانهمان؛ انگار میدانست ممکن است بروی و دیگر نبیندت! همین که چشمش به وسایلی که خریده بودی افتاد، گفت: «شما که میبینی خانومت بارداره، زودتر برگرد و کارهای بچه رو هم انجام بده.»
صابونهای رنده شده را توی قوطی ریختی.
ـ حالا کارهاش رو زودتر انجام میدم، فرقی نمیکنه...
مادرت پرسید: «هنوز شیش ماه دیگه مونده! از حالا خریدات رو انجام دادی؟»
قوطی را داخل کابینت گذاشتی و جواب دادی: «فقط خریدا رو جلو انداختیم همین.»
قرار بود ساعت ۵ صبح روز بعد با اولین هواپیما بروی که پروازها عقب افتاد و باز برای دیدار مادرت رفتی خانهشان. مادرت میگفت هربار میخواست صورتت را ببوسد، نمیگذاشتی؛ ولی این دفعه خودت جلو رفتی تا صورتت را ببوسد. تو هم سر مادر را بوسیده و گفته بودی: «میرم و سری هم به خواهرم میزنم.» به خانة خواهر بزرگت هم رفتی. نامهای به او داده و گفته بودی: «فردا یا پسفردا به مامان بگو آش پشت پا برام درست کنه و همگی دور هم این نامه رو بخونین.»
بعد از رفتنت آش را پختند و خواهرها و شوهر خواهرهایت جمع شدند و معصومه نامهات را باز کرد. توی نامه خواهر بزرگت را نصیحت کرده و برای مادر هم نوشته بودی: «سوسن هم مثل یکی از دخترانتون باشه.»
به هرکدام جداگانه مطالبی را سفارش کرده بودی. انگار حرفهایی را که در نبودت میخواستی بگویی، نوشته بودی تا بیشتر اثر داشته باشد؛ اما... فکرش را نمیکردیم این نامه، نامة خداحافظیات باشد!
همیشه دلنگرانت بودم. حرفهایت، رفتارت، کارهایت همه و همه بوی جدایی میداد؛ بوی فراق...
پارچة سفیدی را از میان صندوقچه برمیدارم و به صورتم نزدیک میکنم. همان تکه پارچه از پیراهنی که در آخرین دیدار پوشیده بودی. همان پیراهن خنک و نخی که برایت خریدم تا آفتاب گرم جبهه تنت را نسوزاند و گرمازده نشوی. همان پیراهنی که تار و پودش با سوختههای ذره ذرة جانِ عزیزم درآمیخت. پلک روی هم میگذارم و میبویمش، بوی تو مشامم را پر میکند.
همرزمانت گفتند که نیمه شب ۲۱ دیماه ۱۳۶۵، تا سحر در خط مقدم به سر بردی. بعد از خواندن آخرین نماز صبح، تنهائی با تویوتا برای بازدید از کارهای جهاد سازندگی راه افتادی. دو نفر از مهندسین همکار خواستند با تو بیایند که قبول نکردی. در جادهای حرکت کردی که گلوله و خمپاره بر آن میبارید. همان جاده هم تو را از من گرفت! قبل از طلوع خورشید و بر اثر اصابت خمپاره به ماشین...
نتوانستم برای آخرینبار در معراج ببینمت! اجازه ندادند که ببینمت. اصلاً خودم هم به معراج نیامدم. همیشه میگفتی: «اگه برام اتفاقی افتاد، سراغ پیکرم نیا؛ میخوام با همین چهرة شاداب در خاطرت بمونم...»
روز تشییع، یک نفر گفت: «از رضا هیچی جز تکههایی سوخته باقی نمونده!»
تابوت، تند و با شتاب روی دستهای همرزمانت حرکت میکرد. انگار به آرامشی که برای رسیدن به آن عجله داشتی، رسیده بودی. شاید هم میخواستی دوستان شهیدت را زودتر ملاقات کنی. انگار همة حست را، به دستهایی که پیکر سوختهات را حمل میکردند، منتقل کرده بودی. آخر هر کسی زیر تابوت را گرفته بود، میگفت: «سبک بودی! به قدری سبک که گویی، روی دستهای ملائک پیش میرفتی...»
تو را بردند؛ نه، دلم را بردند. از میان سیل جمعیت صدایت زدم.
- رضاااا... رضاااا...
حس کردم که در جوابم میگویی: «آروم باش، تو حامیِ محمد و میلاد هستی.» نمیدانستم چطور باید آرام میبودم؟ اصلاً چطور میتوانستم آرام باشم در حالی که هنوز خیلی جوان بودم و به حمایت تو نیاز داشتم!؟ پختة رنج نبودم، سردرگم بودم و گیج... زنهای چادر سیاهی که چهرههایشان را به وضوح نمیدیدم، زیر بغلهایم را گرفتند و از زمین سرد بلندم کردند.
حالا هر بار که به تو فکر میکنم، چهرة همیشه خندانت در خاطرم زنده میشود، با همان محاسن سیاه و چشمهای نافذ. سر بالا میآورم و به قاب عکسی که بر دیوار نصب شده نگاه میکنم. آهسته میگویم: «رضا! خودت گفتی معراج نیا...» در خیالم میخندی و سر به تایید حرفم تکان میدهی.
آن روز سرد و برفی که پس از ۳۷ روز انتظار، خبر شهادتت را آوردند و قطعهای از گلزار شهدا تو را از من جدا کرد؛ خمیده شدم. شکستم. زیر لب گفتم: «دیگه نمیتونم روی پا بلند بشم!» غم جداییات آوار دنیا بود که بر جسم مادری باردار و پسر چهار سالهاش فرود میآمد! آن روز حالی دیگر داشتم. دست محمد را گرفتم و راهی حرم شدم. همه جای شهر برایم شلوغ و حزنانگیز بود. همهمة مردم کوچه و خیابان، که بیخیال و فارغ از همه چیز از کنارم میگذشتند و نمیدانستند توی دلم چه غوغایی برپاست، در وجودم پیچید. خندة کودکانی که دست در دستان پدرانشان میدویدند، قاتیِ سروصداها شد. دست محمد را توی دست فشردم و وصیتت را مرور کردم: «همسرم، از این به بعد تو در امتحان سختی هستی که صبر، مقاومت، اعتقاد کامل به خدا، پیامبر(ص)، ائمه(ع) و خمینی کبیر میتواند تو را به بهشت برساند.»
قدم بر سنگفرش حرم گذاشتم، همان جایی که دوتایی بارها رفته بودیم. چه لحظات شیرینی بود وقتی شانه به شانهات توی صحن میایستادم و تصویر گنبد و بارگاه در چشمهایمان منعکس میشد؛ اما اینبار...
روبهروی بارگاه ایستادم و با نگاهی خیس به گنبد طلایی چشم دوختم. سرخیِ غروب، گنبد را زیباتر از همیشه نشان میداد. گلدستهها و کبوترها در برابر نگاه پر اشکم موج میخوردند. چشم گرداندم و به نگاه معصومانة محمد زل زدم. مات و مبهوتِ رفتارم، منتظر جوابی برای سؤالهای کودکانهاش بود. انگار لرزش اشک را در چشمهای خیسم میدید. با صدایی محزون گفتم: «محمد! از این به بعد تو مردِ خونه هستی...»
سرش را به معنی «باشه» یکوری تکان داد. بعد از آن روز هم هیچوقت نپرسید بابا کجاست؟ نپرسید چرا برنمیگردی؟ نپرسید که علت گریههای بیصدا و گاه و بیگاهم در خاموشی شب از چیست؟
شاید هم میدانست و با همان فکرهای کودکانه جواب سؤالهایش را به خودش داده بود. از آن روز به بعد، با او مثل یک مرد حرف زدم. با او مثل یک مرد رفتار کردم. دلم میخواست استوار و قوی بزرگ شود...
نور به صورتم میپاشد... هنوز تلویزیون روشن است و رویِ همان مبل مخمل قدیمی که بوتههای اسلیمی طلایی و نقش پروانه دارد، نشستهام...
با الهام از خاطرة همسر شهید
حمیدرضا شریف الحسینی.(۱)
نویسنده: مریم عرفانیان
ــــــــــــــ
۱- شهید حمیدرضا شریف الحسینی، (تاریخ تولد: دوازده دیماه سال ۱۳۳۵، مشهد. تاریخ شهادت: ۲۱/۱۰/۱۳۶۵ عملیات کربلای ۵، شلمچه.)